کـــہ مــَعنی سه نقطههاے انتهاے جملههایَتـــ را بفهمد
هَـمیشه بـآید کسـی باشد
تا بُغضهایتــ را قبل از لرزیدن چانه ات بفهمد
بـآید کسی باشد
کـــہ وقتی صدایَتــ لرزید بفهمد
کـــہ اگر سکوتـــ کردے، بفهمد
کسی بـآشد
کـــہ اگر بهانهگیـر شدے بفهمد
کسی بـآشد
کـــہ اگر سردرد را بهـآنه آوردے برای رفتـن و نبودن
بفهمد به توجّهش احتیآج داری
بفهمد کـــہ درد دارے
کـــہ زندگی درد دارد
بفهمد کـــہ دلت برای چیزهاے کوچکش تنگــ شده استــ
بفهمد کـــہ دِلتــ براے قَدمــ زدن زیرِ باران تنگــ شده استــ
همیشه باید کسی باشد
همیشه ...
برچسبها:
بابا ايول خودم خخخخخخخخخ جالب شده نه
برچسبها:
شــــــــک نکــــن ...!
\" آینــــده ای \" خواهـــم ساخت که ,
\" گذشتــــه ام \" جلویــــش زانـُــــــو بزنــــد ...!
قـــرار نیـــســــت مــــن هــــم دلِ کس دیـــگری را بســــوزانم ...!
برعـــــکــــس کســــی را که وارد زندگیــــم میشــــود ,
آنـــقـــدر خوشبــ♥ـخت می کنــــم کـــــه ,
به هـــر روزی که جــای \" او \" نیـستـی به خودت \" لعنـــت \" بفـــرستـی
برگرفته از وبلاگ خانه ارام من
برچسبها:
|
|
يك روز قشنگ آفتابي در جنگل بود. صدايي از بالاي درخت مي آيد . يعني چه شده است؟
آقا جغده به خانه جديدش نقل و مكان كرده بود و مشغول باز كردن جعبه هاي اسبابش بود. آقا جغده فكر مي كرد كه كلاهك آباژورش را كجا گذاشته است؟
آقا جغده اسبابش را از جعبه بيرون مي آورد تا آنها را سر جايشان بچيند.
همان روز خانم جوجه تيغي از زير درخت مي گذشت ، او خيلي گرمش بود. او پيش خودش گفت: ايكاش چيزي داشتم كه مرا از اين گرما نجات مي داد. ناگهان صداي افتادن چيزي را شنيد وقتي برگشت، خيلي خوشحال شد و گفت: واي ، يك كلاه آفتابي او فكر كرد كه خيلي خوش شانس است كه درخت آرزوها را پيدا كرده است. بايد بروم و به روباه اين خبر را بدهم.
خانم جوجه تيغي همراهبا روباه برگشت. روباه گفت: به نظر نمي رسد كه اين درخت آرزوها باشد. جوجه تيغي گفت: ولي اون درخت آرزو است، زود باش يك چيزي آرزو كن. روباه گفت: اوووم ، اما من چه چيزي آرزو كنم؟
روباه فكر كرد كه چه چيزي آرزو كند؟ يك ليوان بزرگ شير شكلات، يا يك كفش جديد رقص، يا يك ماشين قرمز بزرگ ؟ روباه گفت: فهميدم يك كفش نوي رقص مي خواهم. چند دقيقه اي گذشت اما هيچ اتفاقي نيافتاد. روباه گفت: ديدي، اين درخت آرزو نيست
|
برچسبها: